دژاوو

ساخت وبلاگ
حس می کنم یکی از شاگردهام پسرم ه. چشم های بزرگ و فیس بامزه و خنده های ریز و معصومیت اش خیلی برام آشناست. نمی دونم چرا فکر می کنم قراره بزرگ شه بره اون ور دنیا و من دیگه نبینمش. اون یکی پسرم هم پشت سرش می شینه. خیلی کم حرف میزنه. درس اش رو می خونه بدون هیچ افاده و ناز کردن و تنبلی ای. با تلاش و خیلی ساده. صداشم خیلی آرومه. خودش هم آرومه، خیلی..

چهارشنبه نصف بیشتر کلاس که اکثراً جزء بچه های بد تربیت شده محسوب می شدند، بخاطر سرماخوردگی مریض و غایب بودند. نصف ساعت کنار ی. (که قراره بره خارج مثل اینکه!) و نصف ساعت پیش م. نشستم. ی. تمام مدت میخندید و من هم هیچی نمی گفتم حتی با اینکه یه عده بد تربیت شده ی حاضر در کلاس می گفتند: "بهش منفی چرا نمی دیـــــــــــن!" و من می گفتم: "نمیدم دیگه! سرت تو کتاب باشه!" م. هم همین که کنارش نشستم لبخند زد. لبخندی که ادامه داشت. نمی خواستم فکر کنه بین س. و اون تبعیض قائلم که نیستم.

الان دوباره یادم افتاد که من اصلا دختر داشتم! خیلی خیلی کم افرادی پیدا می شن که شبیه پسرم ن ولی وقتی می بینم شوم اون موقع ها واقعاً می مونم من این ها رو کجا دیدم.

چک پوینت...
ما را در سایت چک پوینت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : wastronia بازدید : 147 تاريخ : جمعه 17 اسفند 1397 ساعت: 0:36